مدال رنگی BlogAndPostTi خرداد 93 - ...هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


...هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

یه جایی وا3 آروم شدن، حداقل برای خودم!

 

ساعت 11:7 دقیقه و من ساعت با ارزش 10:60 دقیقه رو از دست دادم!!!! چرا نباید یه همچین ساعتی وجود داشته باشه؟!؟!

من الآن در پیچ و خم زندگی برای خودم ول می چرخم و بسی شادم!!:)) کتاب آنی شرلی در ویندی پاپلز کنارمه و رسیدم ب

سال سومش!! و اون قسمت های .... رو ک می بینم خندم میگیره!!! ننوشته یه چیزایی رو!:دی الآن بعد از 2 بار پریدن چیزی

ک نوشتم واسم درس عبرت شده توی word بنویسم بعد بذارم تو وبم!! حداقلش غصه کلی نوشتن رو نمی خورم! اما الآن واقعا

حال ندارم چیزای دیشب رو تکرار کنم پس فکر کنم کوتاه شه! ساعت 11:11 دقیقه! خیلی حسه عجیبیه ک ساعت و دقیقه اش با

هم دیگه یکی باشن! درست مثله ساعت00:00 اصن یه حس گیجی ب آدم دست میده ک احساس می کنی توی اون ساعت باید یه

اتفاق خارق العاده بیفته! یا مثله غ. ب.م یکی بیاد گرد رویاهای خوش رو وا3 بچه بریزه ک همه خوابای خوش ببینن!!:) خیلی

وقت پیش کتابشو خوندم اما واقعا دوسش دارم!! الآن در حال و هوای آنه ب سر می برم!! هرچند خیلی قسمت ها در کناب

چهارم حذف شدن!!!:پی اما خب آنه جای خود را دارد!! چه بی قسمت های حذف شده چه با قسمت های حذف شده!!!

پوووف! دیشب این موقع کلی نفر on بودن اما حالا فقط چند پرنده پر میزنه!! و ب نظرم تنها on حقیقی فاطمه است!! ساعت

11:21 دقیقه و تا ساعت شگفت انگیز 11:60 دقیقه 39 دقیقه دیگه مونده!! یه رابطه ای وجود داره:

11:60=12:00=00:00=0ثانیه مونده به 12:00=0ثانیه بعد از 12:00

رابطه قشنگیه!! اینکه یه ساعت کلی اسم داشته باشه خیلی قشنگه! مثله الیزابت کوچولو تو آنی شرلی در ویندی پاپلز ک هر روز

یه اسمی داره!! و همیشه از لیزی بدش میاد!! و وقتایی ک آنه نسیت اون اسمش میشه لیزی!!! احساسم میگه زیادی تو کتابام سیر

سیر می کنم!! اما خب تابستونه و این سیر کردناش!! ساعت 11:27 دقیقه و همین الان شد 11:28 دقیقه! این گذر زمان هم چیز

جالبی است...! فکرکنم زیادی بی ربط ب هم نوشتم! اما از داستان کوتاه نوشتن خوشم نمیاد زیادی رسمی ب نظر میان!! پس

حاضرم کلی بی ربط بنویسم اما یه داستان کوتاه ننویسم! استعداد می خواد این چیزا! ک من وقتی یاد کلاسای ادبیات و اون شعر

حفظیایی ک ب زحمت حفظشون می کردم بعدشم کاملا غیر شاعرانه می خوندمشون و کلا همه رو از خودم نا امید می کردم

می افتم می فهمم ک نه واقعا استعدادشو ندارم! زورکی نیست که!!!:)) 

ق.ن1:عکس کوچکتر پیدا نشد!

ق.ن2: چون عکسه خیلی بزرگه نمی تونم پایینش بنویسم!

ف.ن3:مخاطب خاصی ندارد فقط محض دوست داشتن این جمله!:)

ق.ن3:چون جمله هام هم به هم ربطی نداشتن اینم ربطی نداره!!:)

ق.ن4:ساعت11:42 دقیقه!

ق.ن5:حرفی نیست!

ق.ن6: لبخند بزنید...:)

 

 

:)


نوشته شده در چهارشنبه 93/3/28ساعت 11:42 عصر توسط me:D| نظرات ()

چرا باید ب طور ناگهانی و ییهویی احساس دلتنگی کنم!!

اونم وا3 دوستام ک همین دیروز دیدمشون! همین دیروز ک آخرین روزمون بود! 

همین دیروز ک ما رفتیم جلوی آبخوری و خیس کردیم کلی هم دیگه رو!!(اونم با روش های متنوع!)

همین دیروز ک اینقدر تو سالن امتحانات مونده بودیم ک دیگه خسته شده بودیم!! 

همین دیروزی ک خدا رو شکر(!) کسی گریه نکرد! و همه شاد بودن! وقت گریه نبود مایی که بازم خدا رو شکر 12 مرداد دوباره همدیگه رو می دیدیم!

آخ خدا چرا؟!؟! ینی از این موضوع اعصابم بسی خوووورد!!!>:-(

بگذریم... بعضی وقتا همه اینجوری میشن! و من الآن و در حال حاضر ب تنها جایی ک می تونستم پناه بیارم همین جا بود!

همین جا ک کسی هم نمیگه چرااااا؟!؟! 

آخیش کمی خالی دارم می شم! خوبه ادامه میدم!! ینی دیوانگی تا این حد!! من می دونم فشار امتحانات و ایناست روم!! 

هنوز نرفته فشارش!! تموم میشه بالاخره! ینی تموم شد دیگه! دلم نمی خواد ب آینده فکر کنم!

حال رو ترجیح می دم! یه دختر 15 ساله ک خوشحاله از رسیدن تابستونش!! فقط همین و بس!!

کاش هیچوقت آدما بزرگ نمیشدن! بزرگ نمیشدن ک از هم دور بشن!! 

اما...

دنیا می چرخد ، ما را می چرخاند و ما چرخانده می شویم.... پیر می شویم و او چرخش را همچنان می چرخاند...

 

سالن امتحاناتی ک قبل از هر امتحان دستامون رو می ذاشتیم رو هم و می گفتیم ما خووب می دیم!! شایدم نمی دادیم! اما دلگرمی خوبی بود واسمون!!

و یادش بخیر اون شکلات های لیمویی ک ب من می رسیدن! و گاهی اوقات اشتباهی ب فاطمه!!

و اون کارت های دانش آموزی ک من از زدنشون ب مانتوم متنفر بودم!! 

اما عجب روزایی بودن!!


نوشته شده در سه شنبه 93/3/20ساعت 10:33 عصر توسط me:D| نظرات ()

رنگی رنگی!

از رنگی رنگی عزیز!:) 

خوبه وقتی تو باروون با دوستات میدوئی و یه دنیا می خندی و دست رشته و استپ هوایی بازی میکنی!!

خوبه ک کفشای سعیده رو در میاری و اون مجبور میشه با پای برهنه تو حیاط خیس راه بره و با جارو دنبالش میدوئی!!

(فکر کنم سعیده از دستمون یه روزی روانی میشه!!!) 

این عالیه وقتی مریم میاد میگه امروز تولد امام عباسه!! 

و فاطمه ای ک موقع استپ هوایی وا3 خودش راه می ره!!

و سارا و ریحانه ای ک جا خالی میدن!

و منو زهرا که پشت یه سری آدمیم ک توپ بهمون نخوره!

و اسمهایی ک روی هم میذاریم!!

وزیستی ک امروز آخرین باری بود ک روی کتاب و امتحان و درسش رو می دیدیم!(خیلیامون!)

و اول دبیرستانی ک خیلی عالی بود!  و تا چند روزه دیگه تموم میشه!

و کاخ سعد آبادی ک هنوز نیومده و قراره با هم بریم!

و سه سال باقی مونده دبیرستان!

و با هم بودنمون!!

چه خوبه زندگییییی:)

خدااااا مرررررسیییی...!!:)

 


نوشته شده در چهارشنبه 93/3/14ساعت 12:3 صبح توسط me:D| نظرات ()

یکبار دیگر...

دیگه خسته شدماز ناراحتی آدما!! چرا خووب نیستن! خوب باشین بابا مگه دنیا چند روزه؟!؟!

آدم ها باید شاد بزی اند حتی اگر بد ترین اتفاق های دنیا هم افتاده باشه...

اما خب... بعضی وقتا نمی شه دیگه! چه می شه کرد! به نظرم باید گفت این نیز بگذرد.... !! 

این نیز خوب می گذرد!! لطفا با لبخند:) خوانده شود!

این نیز خوش بگذرد:-)


خدا:)

کاش یه زنگ اینجوری واقعا بود!! 

دلم بسی خواست...

باید خوب بود:)


نوشته شده در دوشنبه 93/3/5ساعت 9:7 عصر توسط me:D| نظرات ()

       



      قالب ساز آنلاین